شروع فعالیت‌ در بازار

همزمان با تحصیل در مدرسه و تلمّذ نزد علما و نیز حضور چشمگیر در فعالیت‌های ضد فرقۀ بهائیت رژیم پهلوی، فعالیتم را در بازار اصفهان با شاگردی آغاز کردم. در این زمان سیزده‌سال بیشتر نداشتم؛ اما به‌واسطۀ پشتکار و شمّ تجاری مثال‌زدنی‌ام، توانستم پله‌های ترقی و موفقیت را یکی پس از دیگری بپیمایم و در اندک‌زمانی، یعنی فقط دوسال بعد از ورودم به بازار، صاحب حجره و کسب‌وکار شوم. در سال 1354 توانستم نمایندگی توزیع و فروش جوراب «استارلایت» را که بزرگ‌ترین کارخانۀ جوراب خاورمیانه بود، به‌دست آورم. مالک این کارخانه آقای سيّد جلال سادات تهرانی، يكی از ده‌ها کارخانه‌دار ايرانی بود كه در اوايل سدۀ 1300، از تجارت به توليد صنعتی روی آوردند. 
حاج ميرزا على باقریان
حاج ميرزا على باقریان
سيّد جلال، فرزند ضياءالدين، در سال 1282شمسی در تهران متولّد شد. او فعالیتش را در سال 1300 و با راه‌اندازی دو باب مغازۀ تولید جوراب آغاز کرد. سیّد‌ جلال بعدها با تأسيس شركت پارس‌تريكو، نخستین فعاليت صنعتی‌اش را در 47سالگی آغاز و در سال 1337 كارخانۀ جوراب استارلايت را تأسيس كرد. استارلايت نامی ‌معتبر در جوراب ايران بود كه در دهۀ 1350 بخش بزرگی از بازار اين محصول را در اختيار داشت. پس از پيروزی انقلاب اسلامی، با تصویب قانون حفاظت صنايع در تابستان 1357، كارخانۀ استارلايت و دیگر بنگاه‌های سیّد‌ جلال مصادره و ضبط ملی شد. پس از انقلاب، شركت پخش جوراب به بنياد مستضعفان كه مالک شصت‌درصد از سهام آن شركت بود، واگذار شد. فعالیت این کارخانه تا اوایل دهۀ 80 ادامه داشت و پس از آن به علت زیان‌ده بودن تعطيل شد.
زمانی‌که برای گرفتن مجوّز نمایندگی شرکت استارلایت مراجعه کردم، هیچ سرمایه‌ای جز توکل بر خدا و اعتماد به تدبیر و ذکاوت خود نداشتم. 
(1) همّتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس             (2) که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
(حافظ، غزلیات، شمارۀ 328)
ملاقات با سیّد‌ جلال سادات تهرانی برای منِ پانزده‌ساله خوش‌یُمن بود. سیّد‌ جلال به دامادش، دکتر معبودی، دستور داد که سفته‌ای برای ضمانت از من بگیرد و سپس تمام اجناس درخواستی‌ام را به من تحویل دهد. به این ترتیب، مجوّز نمایندگی فروش بزرگ‌ترین تولیدی جوراب کشور و خاورمیانه را دریافت کردم.
(1) پایه‌پایه رفت باید سوی بام             (2) هست جبری‌‌بودن این‌جا طمع خام
(3) پای داری چون کنی خود را تو لنگ             (4) دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
(5) خواجه چون بیلی به دست بنده داد             (6) بی‌‌زبان معلوم شد او را مراد
(7) دست همچون بیل اشارت‌های اوست             (8) آخراندیشی عبارت‌های اوست
(9) چون اشارت‌هاش را بر جان نهی             (10) در وفای آن اشارت جان دهی
(11) پس اشارت‌های اسرارت دهد             (12) بار بر دارد ز تو کارت دهد
(13) حاملی محمول گرداند تو را             (14) قابلی مقبول گرداند تو را
(15) قابل امر ویی قائل شوی             (16) وصل جویی بعد از آن واصل شوی
(17) سعی شکر نعمتش قدرت بود             (18) جبر تو انکار آن نعمت بود
(19) شکر قدرت قدرتت افزون کند             (20) جبر، نعمت از کفت بیرون کند
(21) جبر تو خفتن بود در ره مخسپ             (22) تا نبینی آن در و درگه مخسپ
(23) هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار             (24) جز به زیر آن درخت میوه‌دار
(25) تا که شاخ‌افشان کند هرلحظه باد             (26) بر سر خفته بریزد نُقل و زاد
(27) جبر و خفتن درمیان رهزنان             (28) مرغ بی‌هنگام کی یابد امان
(29) ور اشارت‌هاش را بینی زنی             (30) مرد پنداری و چون بینی زنی
(31) این قدر عقلی که داری گم شود             (32) سَر که عقل از وی بپرّد دُم شود
(33) زانکه بی‌شکری بود شوم و شنار             (34) می‌برد بی‌شکر را در قعر نار
(35) گر توکل می‌کنی در کار کن             (36) کشت کن پس تکیه بر جبار کن
(مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اوّل، بخش 47)
دریافت مجوّز نمایندگی شرکت استارلایت لطف و عنایت خدا بود و بس؛ وگرنه چگونه ممکن است که از میان آن‌همه بازاری معروف که سال‌ها در بازار مشغول فعالیت بودند و از تمام ‌زیر و بم کار آگاهی داشتند، کسی مانند من با این سن اندک به این مهم نائل شود. این البته پایان راه نبود. اکنون به یک باب مغازه در بازار نیاز داشتم؛ اما با کدام سرمایه و پول. ناچار دست به دامان اعتبار پدر شدم. یکی از مکان‌هایی که مرحوم پدرم برای اقامۀ نماز و منبر در آن‌جا حضور می‌یافت، منزل حاج‌ احمدآقا ابریشمکار بود. داماد حاج‌ احمدآقا، حاج سیّد‌ کمال داوودی یکی از بازاریان اصفهان بود که علاوه ‌بر تجارت، تعدادی مغازه در پاساژی که ساخته بود داشت. او با درخواست پدرم یکی از مغازه‌های پاساژ را در اختیارم گذاشت و قرار شد مبلغ آن را هم به‌‌صورت ده قسط دریافت کند. این‌گونه بود که به لطف خدا و حُسن توجه اهل‌بیت(ع) و آبرو و اعتبار پدر و کوشش و همّت و شهامت خویش توانستم در بازار اصفهان صاحب عنوان و محل کسب‌وکار در حد مطلوب شوم.
با این‌که حجت‌الاسلام سیّد‌ فضل‌الله رضازاده در سلک روحانیونِ شاخص حوزة علمیه بود و می‌توانست از محل منبررفتن و اقامۀ نماز و پرورش شاگرد، وجوهی دریافت کند، هرگز به این کار نپرداخت و معتقد بود تبلیغ دین و تعلیم و تعلّم اسلامی ‌را باید برای خدا انجام داد.
(1) گفت من تیغ از پی حق می‌زنم             (2) بندۀ حقم نه مأمور تنم
(3) شیر حقم نیستم شیر هوا             (4) فعل من بر دین من باشد گوا
(5) «ما رمیت اذ رمیتم» در حراب            (6) من چو تیغم وآن زننده آفتاب
(7) رخت خود را من ز ره برداشتم             غیر حق را من عدم انگاشـتم
(9) سایه‌ای‌ام کدخدایم آفتاب             (10) حاجبم من نیستم او را حجاب
(11) من چو تیغم پر گهرهای وصال             (12) زنده گردانم نه کشته در قتال
(13) خون نپوشد گوهر تیغ مرا              (14) باد از جا کی برد میغ مرا
(15) کَه نیم کوهم ز حلم و صبر و داد             (16) کوه را کی دررباید تندباد
(17) آن‌که از بادی رود از جا خسی‌‌ست             (18) ز آن‌که باد ناموافق خود بسی‌ست
(19) باد خشم و باد شهوت باد آز             (20) برد او را که نبود اهل نماز
(21) کوهم و هستی من بنیاد اوست             (22) ور شوم چون کاه بادم یاد اوست
(23) جز به باد او نجنبد میل من             (24) نیست جز عشق احد سرخیل من
(25) خشم بر شاهان شه و ما را غلام             (26) خشم را من بسته‌ام زیر لگام
(27) تیغ حلمم گردن خشمم زده‌ست             (28) خشم حق بر من چو رحمت آمده‌ست
(29) غرق نورم گرچه سقفم شد خراب             (30) روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
(31) چون درآمد علتی اندر غزا             (32) تیغ را دیدم نهان‌کردن سزا
(33) تا احب لله آید نام من             (34) تا که ابغض الله آید کام من
(35) تا که اعطاالله آید جود من              (36) تا که امسک ا‌لله آید بود من
(37) بخل من لله عطا لله و بس             (38) جمله لله‌ام نِیَم من آنِ کس
(مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اوّل، بخش 166)
مادرم دختر حاج ‌اکبر دیانی از بازاریان موفق اصفهانی بود. از آن‌جاکه او تنها فرزند خانواده بود، حاج ‌اکبر در همۀ امور از حامیان و پشتیبانان زندگی ما بود. ایشان به‌خاطر مقام علمی ‌و سیادت مرحوم پدرم، احترام خاصی برای او و نوه‌های خود قائل بود و به آنان افتخار می‌کرد.
ورود یک نوجوان پانزده‌ساله به بازار و رسیدن به آنچنان موفقیتی برای عده‌ای از بازاریان اصفهان که سال‌ها خاک کف بازار را خورده بودند، به‌آسانی پذیرفتنی نبود. چندبار اتفاق افتاد که برخی بازاریان به مغازه‌ام می‌آمدند و از روی کنایه، گاه با تمسخر، شکست مرا پیش‌بینی می‌کردند؛ حتی در بسیاری از مواقع، آنان اجناس مورد نیازشان را از شهرهای دورتر و با هزینه‌ای گزاف‌تر تهیه می‌کردند و حاضر نمی‌شدند از مغازۀ من خرید کنند تا به‌اصطلاح «زمین بخورم و بینم سزای خویش!» اما همین عده بعد از مدتی که صداقت و درستی مرام و حُسن خُلق مرا در کار و رفتار دیدند، به من روی آوردند و هواخواه من شدند. درستی رفتار و کردارم باعث شده بود تا در بازار به «آشیخ ‌حسین» معروف شوم و همگان مرا بدین ‌‌نام بخوانند و حتی نسبت به دامادی من اظهار علاقه کنند. در آن دوران، جوانان مؤمن و متدیّن و درستکار نزد مردم بسیار محترم بودند و همگان آنان را دوست می‌داشتند. مجموعۀ صداقت، تدیّن، درستکاری و موفقیت در کسب‌وکار باعث شده بود تا بنده نیز یکی از همان جوانان مورد پسند و رضایت مردم شوم.